جدیدا شبا سر مسواک زدن کلی سوسه میاد و دنبال اینه که یه جوری بپیچوندش(البته قبل ترها هم همچین علاقه مند نبود).مثلا امشب بهونه اش این بود که من خوابم میاد و آب که به صورتم بخوره دیگه خواب نمیرم.چون شب قبلش هم همین حرفا رو میزد دویدم دنبالش که بگیرمش و اونم هی دور میز آشپزخونه میدوید وبا خنده فرار میکرد.دیدم دستم بهش نمیرسه یه لحظه وایسادم و با یه حالت خیلی جدی گفتم باشه! من فقط به خاطر خودت و سلامتی دندونات میگم.خود دانی...فک میکنید چیکار کرد؟ متحول شد و رفت مثه بچهی آدم مسواکش رو زد و بعد خوابید؟ نه خیر! فقط قسمت آخر رو انجام داد و رفت سرجاش تخت گرفت خوابید!
شبها قبل خواب هر شب اصرار اصرار که من رو هم برای سحر بیدار کن.منم میخوام بیدار شم و سحری بخورم.اتفاقا خوابش هم سبکه و راحت بیدار میشه.ولی خوب تا اینجا فقط سه شب بیدارش کردم.چرا؟ چون خیلی حرف میزنه! یعنی از لحظهای که چشماش باز میشه تا لحظهای که دوباره خواب میره یه بند حرف میزنه.خدا منو ببخشه ولی دیدین نصفه شبها آدم حرف زدنش نمیاد؟ اصن تمام لذت نیمه شبها به اون سکوت و آرامشی هست که در طول روز خیلی کم پیدا میشه.
پ.ن1: دو مورد بالا ذکرخیر خانم موطلایی بود.دلم میخواد بیشتر بنویسم. ولی فرصت نمیشه و خستگی نمیزاره.انقدر روزها با سرعت میگذرند که نمیفهمیم کی صبح شد کی شب شد.
پ.ن2: دلم میخواد این روزها بیشتر از همیشه خوش اخلاق و مهربون باشم و باهاشون راه بیام.تا بعدها ذهنیت خوبی از روزه داری و ماه رمضان داشته باشن.ولی خوب سخته دیگه خداجون.خودت هوامونو داشته باش لطفا ^_^