1.مورد دوم پست قبل که گفتم کلی ذهنم رو مشغول کرده بود و نمیدونستم چیکار کنم...از همون موقع تو دلم گفتم میسپارم به خودت و خودت هر راهی که بهتره بزار جلوی پام ،به طرز عجیبی آروم شدم و امشب اون خواسته به بهترین شکل به اجابت رسید... شاید از نظر خیلیها اون چیزی که میخواستم خیلی کوچیک و بی اهمیت باشه ولی برای خودم مهم بود.چون خیلی وقت بود بهش فک میکردم و باعث شادی دل پدرو مادرم شد.امشب باز دلم قرص شد که هنوز حواسش بهم هست.وقتی همهی این اتفاقات رو انقدر خوب و مرتب پشت سر هم میچینی، همش به خودم میگم آخه به چی من نگاه میکنی که اینکارارو با من میکنی...؟
2.چقدر حیف که فقط دوتا سحر دیگه باقی مونده.دوتا لحظهی افطار با اون حال و هوای خوبش.چقدر حیف که داری به انتها میرسی ماه عزیز! در حالی که نمیدونیم به ماه رمضان سال بعد میرسیم و دوباره این حال و هوا رو تجربه میکنیم یا نه...
3.برنامه "زندگی پس از زندگی" رو میدیدم در حالی که اون کسانی که تجربه چند لحظه جدا شدن روح از جسم را داشتند اغلب میگفتند اون لحظه خیلی تجربه ناب و خوبی بوده...خیلی بهش فک کردم که چی میشه یعنی... اگه قرار روحمون سبک و آزاد بشه از این سنگینی جسم و وابستگیهای دنیوی چرا پس ازش میترسیم؟ کلی سوال تو ذهنمه که پاسخی پیدا نمیکنم براشون...