وقتی اومد یه گلدون که یه گل کاغذی توش بود رو بهم داد.با خنده گفتم به به! حالا بزارمش به حساب کدوم مناسب و اتفاق؟ گفت بزار به حساب اینکه دلم برات تنگ شده بود و دوستت دارم! تشکر کردم و گذاشتمش روی میز، کنار همون مبلی که روبروی در حیاطه و جای خودمه و غروبها و شبا اغلب اونجا میشینم و یه نسیم خیلی خنکی از بیرون میاد و آدم رو کیفور میکنه.اینجوری با این گلدون جدید گوشهی دنجم، دنج تر شد!
برای تنهایی مامانم خیلی ناراحتم.میدونم که چقدر دوست داره ماها باشیم دور و برش و چقدر تو تنهایی غصه میخوره.ولی خوب چارهای نیست.دو سه ماهه که خبری از دورهمیهای خونه مامانم نیست.ماها سرگرم بچهها و زندگیمون هستیم.ولی اونا چی.کاش مامانم از اون زنهایی بود که بلد بود و حوصله داشت برای خودش سرگرمیو دلخوشی درست کنه.کاش منم مثل بقیه میتونستم بی خیال باشم و بگم تحمل میکنن، اشکال نداره، بهتر از اینه که مریض بشن! همش به خودم میگم تو یاد بگیر که به هیچ کس و هیچی وابسته نباشی و باعث ناراحتی خودت و دیگران نشی!
+ آهنگ "مه دخت فریبای پریوش" حجت اشرف زاده رو گوش میکنم.
اهل منزل در خواب اند و خیال من تا کجاها که نمیره...
مه دختِ فریبایِ پریوش! تو، کجـــایی؟
از من شده ای؛ خسته وُ از عشق، فـــراری!
من پای تو ماندم که به اثبات رسانم،
تو ماه ترین دختر این بوم و دیاری...